روزی چپکی از زبر شاخ به پا شد
تا طعمهٔ نغزی به کف آرد به هوا شد
بر نول کج و پنجهٔ خونریز نظر کرد
مغرور به اسباب شکار ضعفا شد
در جست و جوی صید نگاهی به زمین کرد
بر سبزگکی صعوگکی جلوه نما شد
آن گونه فرو شد به سرش تیز که گویی:
تیری ز کمان جانب آن صعوه رها شد
بگرفت به سرپنجهٔ بیداد گلویش
محشر به سر صعوهٔ بیچاره به پا شد
تا خواست چپک نقشهٔ شومش شود انجام
یکباره فرو نعره زنان باز قضا شد
با پنجه چنان سخت بزد مغز چپک را
کآن صعوه ز پنجال چپک رست و رها شد
آن دم نفس خویش به راحت به در آورد
گفتا:«چه عجب شد که بلا رد بلا شد»
کابل مرداد ١۳۳۲